لب تشنه اگر آب نبند سخت است

.داستانك:آب
اسمش عباس بود يازده ساله با جثه لاغر ....سال سوم بود كه
داشت روزه ميگرفت ...هرچند روزه هاي سال پيش رو يكي
درميون يا نصف ونيمه گرفته بود ولي اون سال قصدكرده بود
تمام روزه هاش رو كامل بگيره... هروقت بهش ميگفتن تو كه هنوز
روزه بهت واجب نيست ...رگ غيرتش باد ميكرد وميگفت چطور به
دخترا واجبه با اون لاغري و سن كم شون...!! به ما كه ميرسه
حتمابايد گنده بشيم وروزه بگيريم ما پسرا كه از دخترا قوي
تريم ...ناخير !!!دليل نميشه من ميخوام روزه بگيرم...عادت
عباس بود كه روزه هاش رو با آب باز كنه ...به مادرش سپرده
بود كه... فقط اول افطار يه ليوان آب دستش بده ...21روز
از ماه رمضون گذشته بودو ...عباس همه روزه هاش رو كامل
گرفته بود... سفره افطار پهن ...صداي اذون از مسجد سر كوچه
ميومد ...

